محتاج عصا شد
فروغ از لندن فروغ از لندن

  
افسوس که عُمرم همه بر بادِ فنا شد
گردید کمان قامت و محتاجِ عصا شد
یک چشم زدن رفت جوانی زِکفم زود
آن سرو نهالی که مرا بوده کجا شد؟
یک عُمربخواب وبخیال وبَهوس رفت
یک عُمر فدایِ صنم و جورو جفا شد
دنیا طلبان جمله به مقصد نرسیدند
دارا  بدرِ مرگ رسید همچو گدا شد
درگلشن این زندگی صد خارِ بغل بود
فرهاد بَدست پینه و قیس آبله پا شد
دروادیِ عُشاق همگی سر بنهاده
در پایِ بُتان عاشق ودلباخته فدا شد
چون سَر زده اند، نی،زِنیستانِ خیالم
بند، بند به فغان آمده با شورو نوا شد
باسنگِ تجاهُل دوصد آینه شُکستند
قُربانیِ این جهل، بسی آینه ها ما شد
از بسکه فروغ ازخود و بیگانه بنالید
درغُربت و آوارگی هم بی سروپا شد
              18/8/2013
  باتقدیم احترام

August 23rd, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان